سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

-خدا شانس بده زنهای امروزی رِِ! حالا بگو مگه کیفت چقدر وزن داره که باید شوت بگیره دستش؟ خوب زرنگن  بخدا!

این حرفها رو زن صندلی پشت سری به کنار دستیش میگفت. توی اتوبوسی که هنوز از پایانه ی آزادی حرکت نکرده بود. حرفهاش رو که شنیدم نگام افتاد به بیرون. به مرد جوونی که کیف بزرگ مجلسی زنش رو گرفته بود. زنش جوون و چادری بود. از حرفای زن پشت سری لجم گرفت. میخواستم برگردم پشت سرم و بگم: چطور انقدر راحت غیبت میکنی؟ شاید زنش مریضه. بارداره. نمیتونه چیزی دستش بگیره. اصلا شاید دلش میخواد اینکارو بکنه به شما ارتباطی داره؟ اینو نگفتم و در سکوت به بیرون خیره شدم. انگار تازه چونه ی مسافر پشت سری گرم شده بود:

اونوقت ما چی خواهر جان؟ تازه بچه بدنیا آورده بودِم باید بچه ی 5، 6 کیلویی ر خودمان بغل مکردم. مگه جرئت داشتِم ساک بچه رِ بدم دست شومان؟ به مادرشومان برمُخُرد و مُگُفت ما از ای رسما ندرم! 

ماشین به حرکت افتاد و زن پشت سری همینطور از قدیم ندیما میگفت. توجهم به مسافر جلویی جلب شد. پیرزنی مانتویی که مدام به شوهرش در قسمت مردونه ی اتوبوس میگفت:

-خب صندلی که خالیه. چرا نمیشینی؟

شوهرش که موهای سفید و پالتوی مشکی داشت جواب میداد:

-خوبه الان پیاده میشیم.

صدای زن پشت سری بلند شد:

-حالا چه نازی مکنن واسه هم با ای سند و سال. آدم خیال مکنه دوران نامزدیشانه!

صدای خنده ی نخودی پشت بند این جمله توی گوشم پیچید.

 پیرزن اصرار داشت هنوز چندتا ایستگاه تا پیاده شدنشون باقی مونده. از مسافر کناریش پرسید ایستگاه شیخ مفید کجاس؟ نمیدونست. بالاخره من جوابشو دادم: ایستگاه بعد. پیرزن با اینکه از شوهرش شکست خورده بود گفت: حالا کو تا ایستگاه؟ بگیر بشین باز دو قدم راه میری میگی خسته شدم. پیرمرد که انگار دیگه حوصله ی جر و بحث نداشت بالاخره نشست و جالب اینکه چند ثانیه بعد اعلام شد: ایستگاه شیخ مفید.

صدای زن پشت سری باز بلند شد: بعضیا چه باکلاسم هستن خواهر جان! ما نمفهمم چطور روزمان شب مره اوخت امسال چون سال اسبه بعضیا روسری اسب سرشان مکنن. زن اینو گفت و نخودی خندید. توجهم به روسری پیرزن تهرونی جلب شد و نقش اسبی که روی روسری ساتنش برق میزد. زن ادامه داد: ناخناش ر نگاه چه لاکی داره! لابد مثل ما ظرف و رخت نمشوره که ناخناش انقدر بلند رفته!

پیرزن و پیرمرد پیاده شدن. با چهره های خندون. پیرزن برگشت رو به من. تشکر کرد و خداحافظی کرد. سوژه ی بعدی سوار اتوبوس شد. دختربچه ی تپلی همراه با مادرش:

-ووه! ووه! دیدی خواهرجان؟ لپاش تو صورتش جا نمرفت. هم عینهو امیرعلی صدیق خانم. صدیق خانم مگه انقدر دختر و دامادش ناراحتن از چاقی بچه. هم هرچی هم رژیمش مدن لاعر نمره...

بالاخره اتوبوس به ایستگاه صدف رسید و من همراه چندتا از مسافرا از جام بلند شدم. به پشت سرم نگاه کردم. به زن چادری میانسالی که روش رو یک چشمی گرفته بود. بهش نگاهی سنگین انداختم. ولی اونقدر غرق در دریای غیبت بود که اصلا  من رو هم ندید. همینطور که از اتوبوس پیاده میشدم با خودم فکر کردم چقدر راحت غیبت می کنیم. مثل آب خوردن. چه آسون قضاوت میکنیم. بدون اینکه خودمون رو جای دیگرون بذاریم. فکر کردم آغاز سال نو میتونه آغاز خیلی تصمیمای خوب باشه. یکیش همین دوری از غیبت و سوژه قرار دادن دیگرون. چیزی که اینهمه بزرگای دینمون ما رو ازش برحذر داشتن. سرم رو بالا گرفتم. اتوبوس به حرکت افتاد. زن مسافر داشت از پشت شیشه های دودی به من نگاه میکرد. بعد سرش رو برد بیخ گوش زن کناریش و شروع کرد به نخودی خندیدن.


نوشته شده در شنبه 93/1/9ساعت 6:55 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak